آوَرد ميانِ شهر زينب حيدرش را
آن خطبه هاي قاطع و شور آورش را
با هيبتِ زهرايي خود اين عقيله
آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را
آوَرد مريم هاي در بندِ اسارت
آوَرد گل هاي شهيدِ پرپرش را
از هر طرف سنگ است مي آيد به سويش
سنگ است مي آيد که بشکاند سَرَش را
گاهي به سمت او، گاهي سويِ نيزه
سنگ است بايد بشکند بال و پرش را
اينجا علي در قامتِ زينب رسيده
تا که سپر باشد سَر ِ پيغمبرش را
حُجب و حيايش کامل است اين شيرزاده
دست کسي هرگز نگيرد مَعجرش را
زينب نبود از غصّه مي مُرد آن زني که
مي ديد بر نِي خنده هاي اصغرش را
برگرفته از سايت دوستداران حاج منصور
*******************
سري به نيزه بلند است در مقابل زينب
سري که سايه کشيده ست روي محمل زينب
سري که معجزه اش روي ني تلاوت وحي است
مسيح ِ روي صليب است در مقابل زينب
چه دلفريب صدايي، چه آيه هاي به جايي
که بعد خطبه ي خواهر شده مکمِل زينب
پس از خطابه ي منبر زمان نوحه سرايي ست
بخوان که گرم شود با دم تو محفل زينب
چگونه نفي کنم خارجي خطاب شدن را
بخوان که حل شود از خواندن تو مشکل زينب
برايشان بگو از روضه هاي بازِ دل ما
به استناد رواياتي از مقاتل زينب
بگو به کوفه،که در کربلا چه ها که نکردند
بگو چه ها که نشد با سر تو و دل زينب
بگو که اين اسرا از حريم شير خدايند
بگو که ناقه ي عريان نبوده منزل زينب
يتيم ِعترت و نان تصدقي که حرام است...
اضافه مي شود اينگونه بر مسائل زينب
ز دست قافله بايد بگيرم اين همه نان را
ولي اگر بگذارند اين سلاسل زينب
اسير اين همه خفاش شب پرستم و اينجا
تويي هلال و اباالفضل ماه کامل زينب
هزار گرگ گرسنه،هزار چشم حرامي
به جاي قاسم و اکبر به دور محمل زينب
به پيش هجمه ي سنگين و شوم چشم چرانها
تويي و چند سرِ روي نيزه حائل زينب
تو را به نيزه و شمشيرشان به قتل رساندند
ولي ز هلهله حالا شدند قاتل زينب
حسين ، جانِ عزيزت به من نگاه بينداز
ببين عوض نشده بعد تو شمايل زينب؟
تنم ز کعب ني و تازيانه خورد شد آخر
بعيد نيست ز هم وا شود مفاصل زينب
سر تو رفته به ني،پس شکسته باد سر من
ز تو عقب نمي افتد در اين معامله زينب
علي صالحي
*******************
مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کارواني اسير مي آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ
**
کاروان خسته، کاروان زخمي
کاروان از غروب بر مي گشت
مردها روي نيزه و زنها
چشمشان لحظه لحظه تر مي گشت
**
کاروان اندک اندک آمد پيش
ساربان خسته، ناقه ها عريان
بغض سر خورده در گلو مي خواست
که ببارد غريب چون باران
**
آسمان از غبار پر مي شد
کوفه در کوچه هاش گل مي زد
کوفه کِل مي کشيد و مي خنديد
مردي آنسوترک دُهُل مي زد
**
اين يکي سنگ و آن يکي با چوب
اين يکي شاد و ديگري خوشحال
هرکسي هرچه داشت مي انداخت
تا بريزد ز کودکان پر و بال
**
کودکاني ز نسل ياس سپيد
يادگاران آب و آئينه
وارثان هميشه ي نيلي
داغداران ميخ در سينه
**
دستشان خسته از تب زنجير
ردّي از تازيانه ها بر پشت
داد زد دختري که ها! بابا!
درد اين بار دخترت را کشت
**
دخترک دلشکسته از طوفان
خيزران خورده و پريشان بود
از بس افتاده بود روي زمين
دست و پايش پر از مغيلان بود
**
دست هاي سخاوت عباس
يا بلنداي قامت اکبر
ياد مي آمدش به هر قدمي
خنده ي نازک علي اصغر
**
زير گرماي نيم روزي داغ
تر نکرده کسي گلويش را
روي اين خاک تشنه گم کرده
دست دريايي عمويش را
**
گفت بابا چرا نمي آيي
به سراغ دل پر از خونم
چشم هايت نمي گشايي حيف!
روي چشم هميشه محزونم
**
من فداي سر پر از خونت
روي نيزه پدر دعايم کن
جان عمّه فقط همين يک بار
آه، چيزي بگو صدايم کن
**
عمّه بي تو چقدر دلگير است
داغ ها گر گرفته دور و برش
زير باران سنگ محکم تر
بچّه ها را کشيده زير پرش
شهرام شاهرخي
*******************
خانه خراب عشقم و سربارِ زينبم
در به در مجالس سالار زينبم
اين نعره ها و عربده ها بي دليل نيست
يک گوشه از شلوغي بازار زينبم
هرکس به بيرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زينبم
آتش بکش، به دار بزن ، جا نمي زنم
جانم فداش، ميثم تمار زينبم
از زخمهاي گوشه ي ابروي من نپرس
مجروح داغ دلبر و بيمار زينبم
شکر خداي عزوجل مکتبي شدم
من از دعاي خير علي، زينبي شدم
غم خاضعانه گوش به فرمان زينب است
انگشت بر دهان شده ، حيران زينب است
ايوب دل شکسته ي با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زينب است
هرگز نگو که چادرش آتش گرفته است!
اين شعله هاي خيمه، گلستان زينب است
اصلاً عجيب نيست شکست يزديان
وقتي حجاب سنگر ايمان زينب است
او پس گرفت هستي خود را زگرگها
پيراهني که مونس کنعان زينب است
امروز اگر حسيني و پابند مذهبم
مديون گريه هاي فراوان زينبم
باور نمي کنم سر بازار بردنت
نامحرمان به مجلس اغيار بردنت
از سينه ي حسين، تو را چکمه اي گرفت
از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت
پاي سفر نداشتي اي داغدار درد
با يک سر بريده، به اصرار بردنت
پهلو کبود! گريه کنان تازيانه ها
با خاطراتي از در و ديوار بردنت
فهميده بود شمر غرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت
تو از تمام کوفه طلبکار بودي و...
در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت
در پيش گريه هاي تو اين گريه ها کم است
سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است
وحيد قاسمي
*******************
روزگار اسيري زينب
مثل شبهاي شام تاريک است
کوچه پس کوچه هاي اينجا هم
مثل شهر مدينه باريک است
**
مردمانش به جاي دسته ي گل
تازيانه به دست مي گيرند
تا نمک روي زخم ما بزنند
پيش ما کف زدند و رقصيدند
**
تو خودت خوب واقفي که چرا
صورت خواهر تو رنگين است
مثل نامرد کوچه هاي فدک
دست مردان شام سنگين است
**
آنکه بر پهلويت لگد زده بود
چند باري به من لگد زده است
زير آن ضربه ها بگو آيا
استخوان هاي پهلويت نشکست؟
**
دخترت را ببين شکسته شده
رنگ برف است موي دخترکت
مثل ايّام آخر مادر
سو نمانده به چشم شاپرکت
**
اي برادر چقدر بر نوک ني
سنگ از دست کوفيان خوردي
شرمسارم ميان بزم شراب
ايستادم تو خيزران خوردي
وحيد محمدي
موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه
برچسبها: اشعار ورود کاروان به کوفه